روز ناگزیر
این روز ها که می گذرد هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز .
مثل صدای آمدن روز است
آن روزِ ناگزیر که می آید
آن روز پرواز دست های صمیمی
در جست و جوس دوست
آغاز می شود
روزی که روزِ تازه ی پروانه
روزی که نامه ها همه باز است
صندوق های پستی
آن روز آشیان کبوتر هاست
روزی که دست خواهش، کوتاه
روزی که التماس، گناه است
و فطرتِ خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خوابِ نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند:
“تنها ورود گردن کج، ممنوع! “
و زانوانِ خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعیِ امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بی دریغ
لبخند بی مضایقه چشم ها
آن روز
بی چشم داشتِ بودنِ لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره های تنگِ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
پروانه های خشک شده، آن روز
از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
و خواب در دهان مسلسل ها
خمیازه می کشد
و کفش های کهنه ی سربازی
در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
روزی که توپ ها
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز، زرد نباشد
گل ها اجازه داشته باشند
هرجا که دوست داشته باشند بشکفند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید
آن روز دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دور دستِ حاشیه باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روزِ طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغِ سبزِ الفبا
روزی که مشقِ آب، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید !
ای جاده های گمشده در مه !
از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روزهای سختِ ادامه !
ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روزِ آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
بامن بگو که آیا من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟
قیصر امین پور، دفتر اول ( از آینه های ناگهان )