دردی از جنس استعاره
سلام بانوی عزادارم!
این نامه را سربسته برایت می نویسم و در قالب یک استعاره حرف دلم را با تو خواهم زد؛ شاید که حرف دلم را بهتر بشنوی:
بانو نمی دانم برایت گفتهام یا نه ، دیروز صبح زود قبل از بدرقه پیکر شهید محسن به بازار بزرگ گل رفتم تا برای گلریزان، چند دسته گل تَر و تازه و با قیمت مناسب خریداری کنم. بازار خلوت تر از ایام سال بود و اکثر فروشنده ها با سلام توجه مرا به خود جلب می کردند و سپس دعوت به داخل غرفه … . طبق عادت همیشگی، تا قیمت صدر و ذیل بازار را بدست نیاورم، خرید نمی کنم. قیمت انواع گل ارزان تر از همیشه سال بود و موجبات تعجب من! آخر سر یکی از فروشنده ها گره ذهنی مرا باز کرد. زمانیکه بر سر چند دسته گل رُز سرخ چانه میزدم و بدنبال کاهش قیمت بودم، مرد فروشنده گفت: «الان رو نگاه نکن محرم شده و کاسبی ما خوابیده. همین دسته گل رز که الان دارم 10 تومن می فروشم، تا هفته قبل قیمت فروشش 25 هزار تومن بود. محرم که دیگه کسی عروسی نمیگیره و کسی خواستگاری نمیره. مجبورم قیمتی بدم که مشتری ببره و الا همین گلها رو باید بریزم دور» علی رغم بازار گرمی، حرفش صحیح بود و از جنس واقعیت. دسته گل هایش تمیز و شاداب و سر زنده بود. وقتی مشتری نباشد بهترین گلها نیز، محکوم به پژمردگی و پرپرشدن هستند بانو.
هیچکس هم مقصر نیست؛ نه باغدار و تولید کننده گل، نه فروشنده و نه خریدار!
دست روزگار گلهای سرخ را اسیر بی قیمتی کرده بود و تاراج شدن …
و فروشنده خوب می دانست که اگر امروز و با قیمت پایین گلهای نازنینش را نفروشد، فردا باید پرپرشدن آنها را در مقابل چشمانش نظاره کند
چقدر گلهای رز سرخ مظلومند که ناخواسته اسیر دست روزگار می شوند بانو!
در روزهای زمستان شاخه ای چند هزار تومان و امروز دسته ای فراوان …
««« تقصیر گل رز چیست که امروز خریدار ندارد؟؟؟ »»»
حرف بسیار است و درد هم …
نامه ام را بخوان بانو، هرچند که بی جواب بماند!