بشارت

دفاع مقدس_شهید همت 7

ارسال شده در 5 مهر 1395 توسط دارابي در غدیر

#هشت_سال_دفاع_مقدس
#هشت_سال_جنگ_تحمیلی
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_همت
از زبان همسرش
یک شب، پیش از عملیّات مسلم بن عقیل، به خانه آمد. سر تا پایش خاکی بود و چشم‌هایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتش عود کند. دیدم رفت که وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!»
گفت: «من با این‌همه عجله آمده‌ام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
وقتی ایستاده بود به نماز، دیدم از شدت ضعف دارد می‌افتد. رفتم ایستادم کنارش تا مواظبش باشم.!

147466395682.jpg

نظر دهید »

دفاع مقدس_شهید همت6

ارسال شده در 5 مهر 1395 توسط دارابي در غدیر

#هشت_سال_دفاع_مقدس
#هشت_سال_جنگ_تحمیلی
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_همت
از زبان همرزمش
در میان بچه‌ها مشهور بود که حاج همت کیلومتری می‌خوابد نه ساعتی. چون هیچ گاه وقت نداشت یک‌جا چهار یا پنج ساعت بخوابد، همه‌اش توی ماشین و در مسیرها می‌خوابید. مثلا وقتی از اندیمشک به اهواز می‌رفت، در بین راه صد کیلومتر می‌خوابید یا وقتی نیمه‌شب برای شناسایی به منطقه‌ای می‌ر‌فت، در طول راه چهل پنجاه کیلومتری می‌خوابید.

147466385309.jpg

نظر دهید »

دفاع مقدس_شهید همت5

ارسال شده در 5 مهر 1395 توسط دارابي در غدیر

#هشت_سال_دفاع_مقدس
#هشت_سال_جنگ_تحمیلی
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_همت
از زبان همرزمش

لشکر محمد رسول‌الله (ص)‌ درحال نقل و انتقالات قبل از عملیات بود. حاجی داشت برای بچه‌ها موقعیت منطقه را شرح می‌داد. کلمه‌ها خوب توی دهانش نمی‌چرخید. احساس کردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. یک‌دفعه زانوهایش لرزید؛ دستش را به دیواره سنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست.
دکتر را خبر کردیم. دکتر پس از معاینه، گفت: «به خاطر بی‌خوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده است و حتماً ً‌باید استراحت کند!»
حاجی قبول نکرد. هر چه اصرار کردیم، نپذیرفت. می‌گفت: «در این شرایط نمی‌تواند به استراحت فکر کند!»
بالأخره اجازه داد که یک سرم به دستش وصل کنند اما به این شرط که بتواند در همان حال عملیات را هدایت کند

147466372604.jpg

نظر دهید »

دفاع مقدس_شهید همت3

ارسال شده در 5 مهر 1395 توسط دارابي در غدیر

#هشت_سال_دفاع_مقدس
#هشت_سال_جنگ_تحمیلی
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_همت
از زبان همسرش
. پس از نخستین دیدارش با امام راحل، حال غریبی پیدا کرده بود. تا مدت‌ها از یادآوری این دیدار سرمست می‌شد. همان‌روز وقتی از نزد امام برگشت، به شدت منقلب بود. پرسیدم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «امام دست خود را بر سرم کشید.»
بعد نفسی گرفت و گفت: «لحظه خیلی شیرینی بود؛ تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد.»

14746635855152585_562.jpg

نظر دهید »

دفاع مقدس_شهید همت 2

ارسال شده در 5 مهر 1395 توسط دارابي در غدیر

#هشت_سال_دفاع_مقدس
#هشت_سال_جنگ_تحمیلی
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_همت
در میدان بزرگ «شهر‌رضا» مجسمه بزرگی از شاه قرار داشت. ابراهیم و چند نفر از دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند. ظهر روز تاسوعا، ابراهیم ناهارش را که خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را جمع کرد و گفت: «باید همین الآن مجسمه شاه را پایین بکشیم!».
یکی از بچه‌ها رفت و با یک دستگاه ماشین سنگین برگشت. ابراهیم با سرعت از پایه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجسمه پیچید. سر دیگر طناب به ماشین وصل شد و بعد ماشین حرکت کرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنده و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد. آن روز بعد ‌ا‌ز ظهر تکه‌های مجسمه شاه در دست مردمانی بود که برای عزاداری به میدان مرکزی شهر آمده بودند.

147466346002.jpg

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 45
 خانه
 تماس
 ورود
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

حدیث موضوعی

حدیث موضوعی

وصیت نامه شهدا علیهم السلام

وصیت شهدا

کرامات و داستان های ائمه أطهار علیهم السلام

آیه قرآن

تدبر در قران

آیه قرآن

دانشنامه مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

فال حافظ

فال حافظ

پای پیاده...همپای جاده...ره می سپارم...


دانلود نوحه

آمار

  • امروز: 173
  • دیروز: 90
  • 7 روز قبل: 604
  • 1 ماه قبل: 2070
  • کل بازدیدها: 61045
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان